دل، در برم گرفت و پی یار من برفت


لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت

چون دید دل، که قافله اشک می رود


با کاروان روان شد و از چشم من برفت

بلبل شنید ناله من، در فراق یار


مستانه، نعره ای زد و از خویشتن برفت

آن کس که باز ماند ز جانان برای جان


یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت

آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت


بنشست آتش گل و آب سمن برفت

از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری


آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت

بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش


لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت

ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود


خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت

بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس


یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت

سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد


سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت